ورود ممنوع
لطفا بزرگترها وارد نشوند...!
فال حافظ
قاصدک هامون رو باد برده... نه از هوای ما رفتن و نه به هوای کسی... خواب بودیم که باد سرد اومد و همه رو برد... بی سر و صدا...
...
دلم به حال بچه ها می سوزه!
وقتی که چند سال پیش این وبلاگ رو ساختم، هدفم وبلاگ نویسی نبود... صرفاً به خاطر آیدین واسه کلاس طراحی وبش بود...
البته چند تا پست اولش رو جدی گرفتم ولی خیلی زود ولش کردم...
تا چند وقت پیش که مهشید دوباره اشتیاق شعر خوندن و کتاب خوندن و نوشتن رو برام زنده کرد...
پست قبل (کجایی؟) اولین پستی بود که بعد از چند سال فرستادم... و امیدوارم بعد از این هر از چند گاهی یه مطلب کوچولو اینجا بذارم...
کم کم، اگه دیدم اینجا داره جون می گیره، شاید گفتم بقیه هم بیان بخوننش، توی گودر شاید مطالبش رو به اشتراک گذاشتم و ...
ولی فعلاً یه جای خصوصیه که اگه بعضی وقتا چیزی می نویسم یه جا داشته باشمشون... گم نشن...
کجایی؟
امشب نیز قلم در دست سر بر بالین می گذارم و به دنبال عکسی از رویت، رویا را پشت سر خواهم نهاد...
می دانم، می دانم که به انتظارم نشسته ای...
بر تخته سنگی، یا چوب پاره ای آب آورده در کناره ی ساحل...
و می دانم که شبی پیدایت خواهم کرد...
زلف هایت در دست باد و گونه هایت سرخ...
بی صدا کنارت می نشینم... دستت را که می گیرم بر خود می لرزی ... می گویی سردت است...
سرخی غروب را به شعله های آتش پیوند می زنیم و شب را نجوا کنان، سر بر شانه ی هم، سحر می کنیم...
...
دریغ که ناگزیر شب می گذرد و خورشید خط جداییمان خواهد شد...
...
ولی این بار من رویا را پشت سر گذاشته ام...
دیگر می دانم که چگونه پیدایت کنم...
دیشب پریشانی زلف هایت را بر کاغذ آورده ام...

یه روز
کفشاتو ازت می دزدم...
کفشای تو رو
مطمءن باش اونها رو از هیچ جای دیگه نمی شه دزدید!
می ذارمشون زیر پیرهنم و تا خونه می دوم...
کسی چیزی نفهمید!
زیر کمد قایمشون می کنم و منتظر می مونم
...
خدا هم منو دوست داره!
فرداش بارون میاد
یواشکی کفشا رو بیرون میارم...
کفش راست تو به پای چپم
کفش چپ خودم هم به اوی یکی پام...
از خونه می زنم بیرون
کوچه گلیه
بچه های همسایه بهم می خندن
اعتنا نمی کنم
راه می رم...
راه می رم...
جای پاهام روی زمین می مونه
جای پاهامون روی زمین می مونه...
...
چشمامو می بندم و به عقب نگاه می کنم
همه ی آرزوی من...
دستای هم رو گرفتیم و زیر بارون راه می ریم...
گفتگوی من و نازی زیر چتر
چون خیلی حسین پناهی رو دوست دارم...

نازی : بیا زیر چتر من که بارون خیست نکنه

می گم که خلی قشنگه که بشر تونسته آتیشو کشف بکنه

و قشنگتر اینه که

یادگرفته گوجه را

تو تابه ها سرخ کنه و بعد بخوره

راسی راسی ؟ یه روزی

اگه گوجه هیچ کجا پیدانشه

اون وقت بشر چکار کنه ؟

من : هیچی نازی

دانشمندا تز می دن تا تابه ها را بخوریم

وقتی آهنا همه تموم بشه

اون وقت بشر

لباسارو می کنه و با هلهله

از روی آتیش می پره

نازی : دوربین لوبیتل مهریه مو

اگه با هم بخوریم

هلهله های من وتو

چطوری ثبت می شه

من : عشق من

آب ها لنز مورب دارند

آدمو واروونه ثبتش می کنند

عکسمون تو آب برکه تا قیامت می مونه

نازی : رنگی یا سیاه سفید ؟

من : من سیاه و تو سفید

نازی : آتیش چی ؟ تو آبا خاموش نمی شن آتیشا

من : نمی دونم والله

چتر رو بدش به من

نازی : اون کسی که چتر رو ساخت عاشق بود

من : نه عزیز دل من ‚ آدم بود

به نام عشق...

احتمالا این عکس رو توی 360 من هم دیده باشین، اونجا هم بدون شرح بود...
...نیما