ورود ممنوع
لطفا بزرگترها وارد نشوند...!
کجایی؟
امشب نیز قلم در دست سر بر بالین می گذارم و به دنبال عکسی از رویت، رویا را پشت سر خواهم نهاد...
می دانم، می دانم که به انتظارم نشسته ای...
بر تخته سنگی، یا چوب پاره ای آب آورده در کناره ی ساحل...
و می دانم که شبی پیدایت خواهم کرد...
زلف هایت در دست باد و گونه هایت سرخ...
بی صدا کنارت می نشینم... دستت را که می گیرم بر خود می لرزی ... می گویی سردت است...
سرخی غروب را به شعله های آتش پیوند می زنیم و شب را نجوا کنان، سر بر شانه ی هم، سحر می کنیم...
...
دریغ که ناگزیر شب می گذرد و خورشید خط جداییمان خواهد شد...
...
ولی این بار من رویا را پشت سر گذاشته ام...
دیگر می دانم که چگونه پیدایت کنم...
دیشب پریشانی زلف هایت را بر کاغذ آورده ام...